×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

بانوی خوبان

نمی فهمد

× شبيه قطره باراني كه آهن را نمي فهمد دلم فرق رفيق و فرق دشمن را نمي فهمد نگاه شيشه اي دارم به سنگ مردمكهاشان الفباي دلت معناي نشكن را نمي فهمد هزاران بار ديگر هم بگوييدوستت دارم كسي معناي اين حرف مبرهن را نمي فهمد من ابراهيم عشقم،مردم اسماعيل دلهاشان محبت مانده شمشيري كه گردن را نمي فهمد چراغ چشم هايت را برايم پست كن ديگر نگاهم فرق شب با روز روشن را نمي فهمد دلم خون است تا حدي كه وقتي از تو مي گويم فقط يك روح سرشارم كه اين تن را نمي فهمد براي خويش دنيايي شبيه آرزو دارم كسي من را نمي فهمد، كسي من را نمي فهمد
×

آدرس وبلاگ من

minaamiri86.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/almase

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

بدون عنوان

هانه میگیرم ... دلم به دنیای کودکی هایم میرود

به پاره کردن کتاب های درسی دقیقا بعد از آخرین امتحان خرداد

به تابستان هایی که صبحش جای مدرسه با کارتون پر میشد

تلویزیون هایی که عین اتاق خواب ، برای باز کردن درش باید از مادر اجازه میگرفتی

آه که چه دنیایی بود .... وقتی هر کارتون را آنقدر باور میکردی که با شخصیت هایش

چنان هم دردی می کردی که به خواب هایت هم سرایت میکرد

دور دنیا در هشتاد روز ، میچرخیدی و به ساعت بزرگ لندن فکر میکردی

و انتهای هر قسمت دلهره داشتی نکند سر ِ هشتاد روز نرسد و شرط را ببازد

دنیایم بوی جنگل میگرفت در کوهستان آلپ

در چشم های آنت که هیچ وقت به روی دنی نیاورد مادر به خاطر تولد تو مرد

یا لوسیَن که هیچوقت خودش را برای فلج شدن دنی نبخشید

دلم گمشدن که میخواست به خانواده ی دکتر ارنست فکر میکردم

به قایقی که تمام دنیایشان بود ... که اگر ساخته می شد ... که اگر ............

هوا بارانی که میشد پرین یادم می آمد

و یک کالسکه ... که پیرمردی در آن نشسته است ....

پاریکال ، تنها رفیقش بود که از راز هایش خبر داشت

و سگش " بارون " که پای یک چشمش سیاه بود ، انگار با تمام دنیا دعوا دارد

دیوانه ی مِمُل بودم با آن موهای خاکستری که روی زمین میکشید

آقای جهانگرد که فقط دو تا چشم بود اما همه چیز را میدانست ...

و دختری که تنها میدانستم مهربان صدایش میکنند ... با چشم های آبی ِ پر از غم

پنچشنبه های غروب ، روز خوش شانسی های لوک بود

مردی که سایه ی خودش را هم با تیر میزد

و یک احمق دوست داشتنی به اسم بوشوگ

که همیشه راه خانه را گم میکرد اما به موقع میرسید

تا گند هایش به داد ِ خنده های ما برسد

جمعه اما حکایت دیگری داشت

از دست های پر توان کاراگاه گجت تا " مادر خانومی " گفتن های زی زی گولو

که اسمش به عنوان طولانی ترین اسم از کتاب گینس جا مانده بود

ساعت 2 که میشد ،

اخبار که شرش را از سر کودکی هایمان کم میکرد دنیا دوباره به کاممان بود

جنون میگرفتم با آن شرلی ، دختری با موهای قرمز که طاقچه ی وسیع پنجره اتاقش

نیمه شب ها تختخوابش میشد ،

از بس که قبل خواب به دور دست نگاه میکرد و خیال میبافید

فوتبالیست ها با تمام دروغ های که به خوردمان میداد

اما باور کردنش را ترجیح میدادیم

شاید یواشکی هم آرزو میکردیم کاش دنیا اینگونه بود

دو قلو ها که هیچ جوره دو قلو به چشم نمی آمدند حتی با حقه های دوبله

و دست هایی که میگرفتند و معجزه میکردند

از تمام اینها بگذریم

جودی ابت ، با آن پدر لنگ درازش

دیوانــــــــــه ای که از در و دیوار ِ هر چیز که ارزش کشف کردن داشت بالا میرفت

بی آنکه برایش مهم باشد دیگران چه فکری میکنند

نامه هایی که مینوشت و ما بلند بلند میخواندیم ...

سایه هایی که میکشید و ما بلند بلند میدیدیم

گریه هایی که پنهانی بود و ما بلند بلند میکردیم

چه دنـــــــــــــیایی بود ......................

این روز ها دلم الفی اتکینز می خواهد

پسری با چند تار موی سیخ بر کله ی گردش

که وقتی پدر سر ِ کار میرفت

روی صندلی می ایستاد و بلند داد میزد :

مــــــــــــن از هیچ چی نمی ترسم

نه از تنهایی .... نه از تاریکی ......................

از هر که پرسیدم او را به یاد نیاورد ...

 

کاش دنیا همان میماند.............

حالا لی لی پوت دیگر یک سرزمین کارتونی نیست

وقتی اطرافمان پر از چشم هاییست که ترجیح میدهند

یک نگاه بلند را انکار کنند وقتی ارتفاع خودشان پایین است ..................

این روز ها افسانه سه برادر تنها افسانه است .... لاغر ها به چاق ها میخندند

و دستگاه پروفسور بالتازار هم از کاری برایشان از دستش بر نمی آید ....

رابین هود ها از عمق شِر وود به کافه های انقلاب روی آورده اند

هیچ میتی کمانی آنقدر بزرگ نیست که هرج و مرج اجتماع از آن حساب ببرد

و دستمال قدرت داداش کایکو تنها پرچم سفیدی شده که صلح می خواهد

و دنیای کودکان اطرافمان آنقدر مدرن شده که می فهمند

حتی اگر تمام شب را برای دختری به نام نِل دعا کنند ،

هیچگاه مادرش را پیدا نخواهد کرد

جمعه 17 فروردین 1391 - 7:17:47 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

ارسال پيام

سه شنبه 27 فروردین 1392   11:19:21 PM

 ziba bood.