میخوام داستانی از عشق براتون بگم
یه روزی یه دختری بود که دیوونه ی یه پسری بود دیوونه ی چشای مهربونش قلب پاکش و خنده های قشنگش
وقتی پسره میخندید دختره هم میخندید وقتی پسره ناراحت بود دختره دیوونه میشد حاضر بود جونشو بده تا همیشه خنده روی لبای قشنگ پسره باشه
دوتاشون میدونستن که چه اتفاق قشنگی داره براشون میوفته
دنیا براش مهم نبود تمام زندگیش شده بود اون پسر
اون پسر هم خیلی دختره رو دوست داشت روزارو با هم شب میکردن و شبا با یاد هم میخوابیدن و آرزو میکردن که توی خوابم همدیگرو ببینن
کلی رویاهای قشنگ داشتن و برای رسیدن بهشون کلی دعا میکردن
زندگی براشون قشنگ شده بود هرچی زمان میگذشت عشقشون قشنگتو و آرزوهاشون بیشتر میشد
کاش بشه که به زودتر به آرزوهاشون برسن
بانو دوباره ذکر تو و فاطمیه شد
خدایا! این نوشته هامو میخونی دیگه؟؟؟
26160 بازدید
4 بازدید امروز
3 بازدید دیروز
32 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian